امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

22 ماهه شدی نفسم

۲۲ ماهگیت مبارک قند عسلم   ۲۲ ماهگیت مبارک قند عسلم پسر خوشگل مامان امروز ۲۲ ماهه شدی و من از لحظه به لحظه این روزها استفاده میکنم و خدای بزرگ و مهربونو شاکرم که تو رو به ما هدیه داده و دنیا با وجود تو برام زیبای زیباست پسرم این روزها خیلی شیطون شدی و از هر فرصتی برای شلوغی استفاده میکنی جدیداً روی مبلهارو نقاشی کردی و هرجا که خودکار و مداد و ماژیکی که گیر میاری به نحوی ازش استفاده میکنی، دو سه روزی هم هست که خواب درست و حسابی نداری و من اینو به حساب دندونات میزارم که دوباره میخوان دربیان، دیگه چیزی نمونده نازنینم که همه دندونات دربیان کمی طاقت بیار نفسم، منو بابایی خیلی دوست داریم و به داشتنت افتخار میکنیم. ...
23 شهريور 1392

یک کلاس بالاتر

پسر عزیزم روز یکشنبه طبق برنامه هر روزمون وقتی با بابایی اومدید دنبالم پسر عزیزم روز یکشنبه طبق برنامه هر روزمون وقتی با بابایی اومدید دنبالم اولین کاری که بعدازروبوسی و احوالپرسی  دفترچه ای که رابط بین ما و مهد هست رو میبینم و اینسری تا دفترچه رو باز کردم با دست خط جدیدی روبرو شدم انگار یک دیگ پر از آب داغ ریختن رو سرم با این مضمون که یک کلاس بالاتر رفتی و اینو  مربی جدید بهمون تبریک گفته بود و خواهش کرده بود چیزی که مربوط بهت میشه رو یادداشت کنم تا در جریان باشه، فوراً زنگ زدم مدیر مهد و ابراز نگرانی کردم و اینکه ۳ ماه دیگه باقی مونده تا پسر نازنینم دوساله بشه و تغییر کلاس براش خیلی خوب نیست و نیاز به گذشت زمان بیشتری هست رو به مدیر ...
19 شهريور 1392

سفر تابستانی

بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود و راستشو بخوای حس نوشتن نداشتم تا اینکه امروز تصمیم گرفتم گوشه ای از خاطرات سفر رو اینجا بزارم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر از بودن در کنار عزیزانمون بهمون خوش میگذره نفسم، از همون اول صبح روز چهارشنبه که راهی شمال شدیم خدا رو شکر همه چی روبه راه و خوب بود ولی متاسفانه بعداز گذشت 21 ماه از بودنت که میگذره ...
10 شهريور 1392

سفر تابستانی

بازم نوشتن مطلب جدیدم کمی طول کشید پسرم ،آخه به دلیل اینکه بعد از برگشتنمون از مسافرت سرماخوردی و نیاز به مراقبت زیادی داشتی و تقریبا میشه گفت همه وقت مامان پر بود و راستشو بخوای حس نوشتن نداشتم تا اینکه امروز تصمیم گرفتم گوشه ای از خاطرات سفر رو اینجا بزارم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر از بودن در کنار عزیزانمون بهمون خوش میگذره نفسم، از همون اول صبح روز چهارشنبه که راهی شمال شدیم خدا رو شکر همه چی روبه راه و خوب بود ولی متاسفانه بعداز گذشت 21 ماه از بودنت که میگذره و تا حدودی خودتو شناختی نگهداشتنت توی ماشین بسی کار مشکلی هست هر چند منم به خاطر تو توی صندلی عقب نشسته بودم و کلی با هم بازی کردیم، شعر خوندیم،و ... ولی زیاد حوصله تو...
10 شهريور 1392

برای همه بچه ها از طرف مامانها

    اگه دستام خالی باشه،اگه باشم عاشق تو جز دلم چیزی ندارم،که بدونم لایق تو دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم با تموم بی پناهی،به تو تکیه داده بودم   هر بلایی سرم اومد،هر چه زجری که کشیدم همه رو به جون خریدم،ولی از تو نبریدم هر جا بودم با تو بودم،هر جا هستم با تو هستم تو سبک شدن تو رویا،من به دنبال تو هستم   اگه احساسمو کشتی،اگه از یاد منو بردی اگه رفتی بی تفاوت،به غریبه سر سپردی     بدون اینو که دل من،شده جادو به طلسمت یکی هست اینور دنیا،که تو یادش مونده اسمت   ...
4 شهريور 1392
1